درخت گردویی در خونه ما است.سن این درخت بالغ بر سی سال است.بسیار درخت زیبایی ست طوری که اگه ساعت ها بشینی و نگاش کنی سیر نمیشی.یادمه وقتی بچه بودم چند بار هوس بالا رفتن از تنه اش به سرم زد وقتی اومدم بالا برم با کله خوردم زمین.البته من از اون بچه های تیز و بز بودم که وِل کنه قضیه نبودم.برای همین چندبار دیگه هم رفتم که از درخت بالا برم و لی باز هم زمین میخوردم.یه بار یه نفر اومد خونه مون که انگار یه چیز هایی حالیش بود گفت از این درخت نرو بالا. گفتم چرا؟ گفت این درخت عاقبت نداره.گفتم برای چی؟ گفت این درخت ثمر خوبی نداره. اون روز من حرفش رو تحویل نگرفتم و پیش خودم گفتم ثمر ندادن این درخت چه ربطی به بالا رفتن من از درخت داره؟ چند سال بعد که بزرگتر شدم دیگه میتونستم از درخت بالا برم ولی دیگه به این چیز ها قانع نبودم. دلم میخواست که دیگه حالا ازش گردو هم بچینم برای همین دست دراز میکردم تا گردو بچینم ولی امان از شانس بد ما! گردو همیشه یا نارس بود یا کوز و یه درد نخور.بعد از مدتی دیگه نه دلم میخواست از درختش بالا برم نه دلم گردوش رو میخواست.به این نتیجه رسیدم که این همه سال که من از این درخت بالا میرفتم بی نتیجه بود و حرف اون شخصی که به من این رو گفت درست بود. از مجموعه خانه نامه م.ا.نوید + نوشته شده در جمعه سیزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 10:50& حکایت آب وقمقمه...
ادامه مطلبما را در سایت حکایت آب وقمقمه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : asadi1376 بازدید : 77 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 9:34